Talk:Wp/bgn/ازبک زهی
شهید مولوی محمد اسماعیل
editدرکشوری که ما زندگی میکنیم روزانه صدها انسان به سرای ابدی هجرت میکنند. کشوری که هر گوشهاش با خون شهیدان آغشته شده و خانوادهها داغدار گردیدهاند. کشوری که چهل سال کامل در آن، هر روز کودکان و جوانان پرپر میشوند. کشوری که فعلا همهچیز و همهکارش قاتیپاتی شده و هر کس برای خودش میکشد و ترور میکند. کشوری که یک لحظه بر زندگی کردن در آن اعتمادی نیست؛ اما از آنجاییکه اجل و اندازهٔ هر انسان معین و مشخص شده است؛ لذا انسان تا خواست و ارادهٔ الله تعالی نباشد، چهره در نقاب خاک نخواهد کشید. اینروزها یکی از بلاها و مصیبتهای که قلب هر مسلمان را به درد میآورد، فرزندان ناصالح و ناخلف عدهای از پدران هستند که برای تربیت و اصلاح آنان هیچ تلاشوکوششی نکرده و فقط به فکر پرکردن شکم آنان بودهاند. این فرزندان ناصالح حالا دست به هر کاری؛ اعم از قتل، دزدی، شرابخوری، ترور علمای بزرگ و ... میزنند. این ظالمان اشک مادران، گریهونالهٔ کودکان، آهوضجهٔ جگرسوختگان را نادیده گرفته و هر روز، یکی را ترور نموده و به شهادت میرسانند. این بار ظالمان کوردل و بی رحم جگر یکی از علمای جوان و فعال ولایت نیمروز را با شلیک گلوله سوراخ نموده و او را روانهٔ بهشت نموده و خود را در دام همیشگی جهنم انداختند (ومن یقتل مؤمنا متعمدا فجزاؤه جهنم خالدا فيها وغضب الله عليه ولعنه وأعد له عذابا عظيما)، (النساء: ٩٣).
در ذیل مختصری از زندگینامه و خاطرات شهید جوان را با هم خواهیم خواند:
شهید مولوی محمد اسماعیل صالحی فرزند مولوی عبدالحی ازبکزهی متولد ۱۳۷۰/۶/۱۶ هجری شمسی در یکی از قریههای ولسوالی خاشرود بنام «شیشآبه» چشم به جهان گشودند. خانوادهٔ ما مدتی در همین قریه بودند، زمانیکه شهید به سن دو سالگی رسید بنابر یکسری مشکلات، خانواده قریهٔ «شیشآبه» را به قصد قریهٔ «لوخی» که در آنزمان مرکز ولسوالی خاشرود بود، ترک کردند. ایشان از همان کودکی بخاطر شوق و علاقه وافری که با درس و دین داشتند و از طرف خانواده، به ویژه بزرگان خانواده اکثرا علما و تحصلکرده بودند، دروس دینی را آغاز نمودند. شهید «رحمه الله» ابتدا، همانطور که در خانوادههای این مناطق رسم است قاعدهٔ بغدادی را پیش والد مکرم آغاز نمودند؛ در زمان حکومت طالبان، آموزش قرآن و سایر کتب دینی را پیش مولوی شبیراحمد که یکی از علمای فعال و بارز منطقه بود، با اشتیاق و علاقه فراوان ادامه دادند در آن موقع شهید رحمه الله هفت ساله بودند. بعد از رفتن حکومت طالبان و به سرکار آمدن دولت جمهوریت، در قریهٔ «لوخی» مکتب جدیدی تأسيس شد، والد مکرم، ما را که در آنزمان چند سال بیش نداشتیم در این مکتب ثبتنام نمودند. شهید «رحمه الله» با تلاشهای بیوقفه و شبانهروزی خود همیشه جزء برترین شاگردان مکتب بود. حقیقت اینست که محمد ابراهیم ماشاء الله، هم استعداد داشت و هم زرنگتر بود؛ لذا شهید در صنف نفر دوم میشد. شهید «رحمه الله» صنف هشتم را در مکتب مذکور خواند؛ اما بنابر درگیریهای که بین حرکت طالبان و دولت وقت بود، مکتب دولتی ما به آتش کشیده شد و شاگردان و متعلمین همه حیرانوسرگردان بودند؛ شهید در آن موقع(بعد از اینکه مکتب ما ویران شد) به جای اینکه وقت خود را بیهوده سپری کند، او و برادر بزرگترم محمد ابراهیم در داروخانهٔ پدرم مشغول بودند و با پدرم همکاری میکردند. با شدت گرفتن درگیری و جنگ جانبین خانواده مجبور شدند بار دیگر به قریهٔ «شیشآبه» هجرت نمایند و در آنجا سکونت را اختیار کنند. والد مکرم که نمیخواستند فرزندانش بیسواد به بار بیایند؛ لذا تصمیم گرفتند که فرزندان خود در مکتب لیسهٔ حامد کرزی واقع در شهر غرغری ثبتنام نمودند. ما سه نفر؛ محمد ابراهیم، شهید و بنده هر روزه بعد از ظهر حرکت میکردیم چندین کیلومتر را گاهی با پای پیاده و گاهی هم با دو چرخه میپیمودیم تا سر وقت خود را به مکتب برسانیم و درس از ما فوت نشود؛ آن موقع بنده صنف هفتم بودم. شهید و محمد ابراهیم در صنف هشتم درس میخواندند.
در قسمت قبل از کودکی شهید مولوی محمد اسماعیل صالحی نوشتیم. در این بخش میخواهیم ادامهٔ زندگینامه، خاطراتی را که با ایشان داریم خدمت تان بیان کنیم. شیفت درس ما در مکتب لیسهٔ حامد کرزی شهر غورغوری بعد از ظهرها بود. هر روز صبح از خانه حرکت میکردیم و سرِزمینهای کشاورزی مان میرفتیم. صبحها تقریبا مشغول کشاورزی و آبیاری مزارع بودیم و بعد ازظهرها با تمام خستگی و کلافگی راهی مکتب میشدیم. هنگام بازگشت از مکتب گاهی خیلی دیر میشد و خود را به زمینهای کشاورزی میرساندیم و همانجا شب را سپری میکردیم و گاهی اوقات پیاده حرکت میکردیم. راه و مسیرمان را همچنان بدون درنگ و توقف ادامه میدادیم که ماشینی میآمد و ما را به هدف مان میرساند، البته هیچگاه برای ماشین انتظار نمیکشیدیم که بیاید و ما را برساند؛ چون احتمال داشت که کاملا تا هنگام غروب از ماشین خبری نباشد و ما از رفتن به خانه محروم گشته و در آن دیار غربت بمانیم. در طول این مدت سه سال که در این مکتب مشغول فراگیری علم بودیم در چاهکنی، کشاورزی، خشتزنی و کارهای مربوط ساختوساز خانهها، موارد مربوط به کشاورزی نیز مهارت حاصل کردیم. هنگامیکه ما به مکتب میرفتیم تهدیدات نیز خیلی زیاد شد، هر روز در گوشهای از شهر انفجاری میشد. دریکی از این انفجارها همصنفیها شهید نیز کشته شدند. راههای رفتنوآمدن مسدود میشد. سربازها و پولیس ما را اذیت میکردند. گاهی اوقات مانع رفتن ما به مکتب میشدند. چندین مرتبه، مکتب ما بخاطر تهدیدات و ناامنیها بسته شد و شاگردان از درس محروم شدند. وضعیت بسیار وخیموبحرانی بود. ولی با این وجود ما درس مان را در این مکتب تا سهسال ادامه دادیم و خواست خدا بود که زنده بمانیم. نکتهٔ دیگر اینکه شهید رحمه الله با وجودی اینکه سن کمی داشت؛ اما شجاع، دلیر و بیباک بود، از چنین حوادث و رخدادها هراسی به دل نداشت. کارهای شاق و دشوار را به عهده میگرفت و آنرا به نحواحسن تکمیل میکرد. نیک به یاد دارم که باری سرِزمین و مزرعه بودم که یکی از چوپانها گوسفندان خود را به مزرعهٔ مان آورد و در مزرعه رها کرد، بنده از آنجاییکه سنم کم بود، سروصدا کردم ولی چوپان به حرفهایم گوش نداد و اعتنایی نکرد و مرا خوب لتوکوب کرده و در نهایت سرم را با سنگی شکست که هنوز هم آثار آن باقی هست؛ وقتی شهید از ماجرا اطلاع یافت فورا او و برادر بزرگترم بدون ترسوواهمه به سراغ چوپان رفتند؛ اما آن وقت دیگر چوپان فرار را بر قرار ترجیح داده بود.
بعد از اینکه شهید رحمه الله مکتب را تا صنف نهم خواند و قصد داشت درس را ادامه بدهد و از سوی دیگر در شهر غرغری ممکن نبود به هدف خود برسد؛ لذا باروبنه سفر را بسته و همراه با برادربزرگترمان محمد ابراهیم به طرف مرکز ولایت نیمروز، شهر زرنج حرکت کردند. عبدالرؤف صالحی (talk) 09:27, 17 May 2023 (UTC)