توي اتاق ذوزنقه كار مي كنم اما عجيب دايرهام استوانهام در گير ودار منطق آدم بزرگها مانند رقص شاپركم : كودكانهام شرمندهام هميشه يك آدم فضاييام در چار چوبهاي شما جا نمي شوم هي با پيامهات ارور مي زنم وهي در جدول ومعادله معنا نمي شوم "مهتاب" روي شانه شب پهن مي شود! "مهتاب" يك تخلف ناسازگار نيست؛ من له شدم درون حضور اداريام؛ در سيستمي كه هيچ مجال فرارنيست. در سيستم زميني آدم بزرگها از جمعهاي جن زده تفريق مي شوم در ايستگاههاي "توقف نمي كنم!" در گوشهاي ساكتشان جيغ مي شوم از چار طاقهاي اداري كه رد شوم تعظيم مي كنم به سكوت الاغها آرام در نهايت خود غرق مي شوم زل مي زنم به كوچ عظيم كلاغها