ابوالحسن علی بن جولوغ سیستانی معروف په فَرُّخی سیستانی یکی شه هجری قمری پنچمین سدهگی شاعران ات که شه سیستان یا انونین نیمروزئ ولایتا ات و به زرنجي شاری تا ودی بوتت و همیدا زندهگی کورته تت، آ گیشتیر مداحین شعر په شاهان و باچان وانته و شه شاهان و باچان وتي شعرانی تا صفت کورته.[1] آ علاوه شه شعری وانتینا به موسقی تا هم مهارت داشته و به ابوالمظفر شاه چغانیان دربارئ تا و پدا به سلطان محمود غزنوی دربارئ تا راه ودی کورتهتت و مزنین عزتِ واوند بوتهتت. فرخی یکی شه جوانین قصیده وانوکئان بوته و گوشته ئهبیت که به عربی زبانی تا سهل و ممتنع و عربی خاصین زبانی تا ابوفراس حمدانی جوانین قصیده وانوک بوته انت ولی به پارسی زبانی تا جوانین قصیده وانوک ایش فرخی بوته .[2] سهل و ممتنع (آساننمای سک گوشته) به حبر گوشته ئهبیت که آیی وانتین به ظاهر اسان اینت ، مگه ايی نظری گوشتین سک اینت.[3]
فرخی سیستانی | |
---|---|
ودي بوته بِه |
علی بن جولوغ ۹۸۰ |
مرک | ۱۰۳۷ یا ۱۰۳۸ (۵۷–۵۸ سال عمر کورت) |
قومیت | پارسی |
شوغل و پیشگ | خیالین شاعر |
دوره | وسطین قرنئان ، غزنویان، ۱۰ یا ۱۱ قرنئی تا |
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد؟ | پیری بماند دیر و جوانی برفت زود | |
فرزانهای برفت و ز رفتنش هر زیان | دیوانهای بماند و ز ماندنش هیچ سود[4] |
شعرئ نمونه
editتا پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار | پرنیان هفترنگ اندر سر آرد روزگار | |
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس | بید را چون پرّ طوطی برگ روید بیشمار | |
دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد | حبذا باد شمال و خرّما بوی بهار | |
باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین | باغ گویی لعبتان جلوه دارد در کنار | |
نسترن لؤلؤی بیضا دارد اندر مرسله | ارغوان لعل بدخشی دارد اندر گوشوار | |
تا برآمد جامهای سرخ مل از شاخ گل | پنجههای دست مردم سر فروکرد از چنار | |
باغ بوقلمونلباس و شاخ بوقلموننمای | آب مرواریدرنگ و ابر مرواریدبار | |
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند | باغهای پرنگار از داغگاه شهریار | |
داغگاه شهریار اکنون چنان خرم شود | کاندر او از خرمی خیره بماند روزگار | |
سبزه اندر سبزه بینی چون سپهر اندر سپهر | خیمه اندر خیمه بینی چون حصار اندر حصار | |
هرکجا خیمهست خفته عاشقی با دوست مست | هرکجا سبزهست شادان یاری از دیدار یار | |
سبزهها با بانگ چنگ و مطربان نغزگوی | خیمهها با بانگ نوش و ساقیان میگسار | |
عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب | مطربان رود و سرود و خفتگان خواب و خمار | |
بر در پردهسرای خسرو فیروزبخت | از پی داغ آتشی افروفته خورشیدوار | |
برکشیده آتشی چون مطربی دیبای زرد | گرم چون طبع جوانان زرد چون زرّ عیار | |
داغها چون شاخهای بُسّد یاقوترنگ | هریکی چون ناردانه گشته اندر زیر نار | |
ریدکان خوابنادیده مصاف اندر مصاف | مرکبان داغناکرده قطار اندر قطار | |
خسرو فرخسیر بر باره دریاگذر | با کمند اندر میان دشت چون اسفندیار | |
همچو زلف نیکوان خوردساله تاب خورد | همچو عهد دوستان سالخورده استوار | |
میر عادل بوالمظفر شاه با پیوستگان | شهریار شهرگیر و پادشاه شهردار | |
هرکه را اندر کمند تابخورده افکند | گشت نامش بر سرین و شانه و رویش نگار | |
هرچه زین سو داغ کرد از سوی دیگر میدهد | شاعران را با لگام و زائران را با فسار |
گل بخندید و باغ شد پدرام | ای خوشا این جهان بدین هنگام | |
چون بناگوش نیکوان شد باغ | از گل سیب و از گل بادام | |
همچو لوح زمردین گشتهست | دشت همچون صحیفه زر خام | |
گل سوری به دست باد بهار | سوی بوده همیدهد پیغام | |
که مرا با تو ار مناظرهایست | من به باغ آمدم، به باغ خرام |
شرف و قیمت و قدر تو به فضل و هنر است | نه به دیدار و به دینار و به سود و به زیان | |
هر امیری که به فضل و به هنر گشت بزرگ | نشود خرد به بد گفتن بهمان و فلان | |
گرچه بسیار بمانَد به نیام اندر، تیغ | نشود کُند و نگردد هنر تیغ، نهان | |
ورچه از چشم نهان گردد ماه اندر میغ | نشود تیره و افروخته باشد به میان | |
شیر هم شیر بُوَد گرچه به زنجیر بُوَد | نبَرَد بند و قِلاده شرفِ شیر ژیان | |
باز هم باز بُوَد گرچه که او بسته بُوَد | شرف بازی از باز فگندن نتوان |
گیپتجاه
editبُن زه
edit- ذبیحالله صفا. «». تاریخ ادبیات در ایران. چاپ سوم. تهران: ابنسینا، ۱۳۴۲. ۴۴۸.
- Jan Rypka, History of Iranian Literature. Reidel Publishing Company. 1968 OCLC 460598. ISBN 90-277-0143-1